...
چه مخلوق ناامید و رقت انگیزی
تا حالا هرگز چنین احساس ناکافی بودنی را در طی چند شبانه روز به صورت پیاپی احساس نکرده بودم و این حقیقتا مستقیم به پیرامونم بر نمیگردد صرفا شامل حال خودم میشود
و حال دوباره بر تختم خود را رها کردهام. و دوباره همان مباحث تکراری فکر میکنم که سه سال پیاپی فکرم مشغولشان کردهام و میبایست اذعان کنم سه سال زمان مدیدی است، زمانی بس طولانی و دراز که آن را همانند سه روز بی ارزش سپری کردم. و حتی بیشتر از این شرمگینم که هیچ اقدامی به تغییر مسیرم اعمال نکردهام حتی دیگر قصد ندارم بیان کنم به چه چیز های ذهن احمقم سرک کشیده است چون بسی واضح است
من روز خیلی خوبی داشتم، پر از نقش و نگار و چیز های زیبا، به یاد ماندنی در این راستای کم حافظه... و حال دوباره غمگینم
چقدر میخوام برگردم به آن خونه قدیمی اگرچه آنچنان هم در آن شادی نبود...
هر از چندگاهی میایستم و تمام تلاش بیبهرهام را وقف میکنم که خودم را بیابم از دید این و آن. در تکاپو که از دید آنها چگونه فردی خواهم بود. از نگاه دوست صمیمیم، از چشم پدرم و مادرم، از فکر دبیر و آن غریبه های اتفاقی که گذرا نگاهشان به من میفتد.
و به این نتیجه هراسآور میرسم که چطور این افراد. قادرند مرا تحمل کنند... چطور صبرشان لبریز نمیشد. چطور مشمئز و منزجر نمیشوند وقتی به اغوششان میگیرم و کنارشان میشینم. وقتی دهانم را به تمام آن صحبت های بی برکت باز میکنم. چطور میتوانند همچنان آنجا بمانند؟ اهمیت دهند؟ چطور لبانش از هیبت و ریختم جمع نمیشود و بینیاشان چین نمیخورد.
چه فکر میکنند؟ عجب شاعر چرک قلمی؟ عجب فرد پرمدعا و خنده داری؟ چطور این فرد از وجود من سر کشیده است؟ چطور فقط رهایم نمیکنند و بروند؟ چطور کلمات دردناک به جونم نمیاندازند.
آن غریبه تصادفی... چه در ذهنش میاید؟ آیا حتی آنقدر قابل توجه هستم که مرا ببیند؟ اینا از نظرشان قطعه های بهم ریخته پیانویی که در فضا جاری میکنم همانقدر مزخرف اند؟ یا نوشته هایم چه؟
احمق و کوچک. یک آدم بزرگ که هنوز کودک مانده است اگرچه هنوز در کمال تاییدیه کنکورم. و اگر ببازم چه؟
گمانم در این چاله غرق خواهم شد، بیتوجه به تمام راههای گریز، بیتوجه به دستانی که با قصد کمک به سویم دراز شدهاند.
نیمه گمشده؟ فکر میکنم آنها وجود دارند، خیلی دور از من. به هر شکلی، به هر نحوی. به گونهای که هرگز شامل من نشوند. و این چند وقت این تصور در ذهنم شکل گرفت که شاید من تنها موجودی هستم که هرگز نیمه گمشدهاش را نخواهد داشت، حداقل نه به عنوان یک معشوق.
و شاید بپرسید چرا؟ چون من هرگز عاشق نشدهام، و هرگز عاشق نخواهم شد. این برای من چیز عجیبی است. نمیتوانم آن را حس کنم. نمیتوانم آن را پیدا کنم و به شدت آن را میخواهم. اما به عنوان یک فرد که غیرقابل دوستداشتن است، نمیتوانم بهتر از این عمل کنم.
بعضی وقتها حس میکنم یک لباسم. گویی هر لحظه میتوانم به آسانی درش بیاورم. این بدنِ پوسیده و کپکزده را در بیارم و تبدیل بشم به همان بشری که آرزو داشتم. یگ دختر زیبا، بااستعداد، باهوش، خل و چل و بامزه... و اگر راستش را بخواهید باید اعتراف کنم به شدت عملی است محتمل و شدنی، اما اون کپک و حشرات عمیقاً در ذهنم ریشه دواندن و من فقط میدونم چطور گریه کنم و چطور رویاپردازی کنم به همین خاطر هم احساس ترحم و رفت انگیز بودن میکنم.